داستانی در مورد مادر.........
بزن ادامه مطلب....
وقتی خیس از باران به خانه رسیدم,
برادرم گفت:چرا چتری با خود نبردی.
خواهرم گفت:چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟
پدرم با عصبانیت گفت:تنها وقتی سرما خوردی متوجه خواهی شد.
اما مادرم درحالی که داشت موهایم را خشک میکرد گفت:باران احمق
آری این است معنی مادر.......
منبع:کتاب من منم!؟ نویسنده:امیررضا آرمیون